نام رمان : هویدا
نویسنده : Nelson کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۲٫۵ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۲۶۳
خلاصه داستان :
انوشه زندگیِ آرامی داشت. اما کابوسی که از چهار سال پیش او را آزار می داد ناگهان بُعدی حقیقی پیدا می کند و زندگی انوشه را تحت تاثیر قرار می دهد.
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از Nelson عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
پس آدم خسته باشه، فکر و خیالای احمقانه اذیتش می کنه.
ولی من خسته نبودم ولی فکر و خیالای احمقانه اذیتم می کرد.
انصاف دنیا ستودنی بود.
تکیه ام رو از چارچوب پنجره گرفتم و به جلو خم شدم. چرتی که زده بودم، به جای این که سرحالم بیاره، حالم رو بدتر کرده بود. دم غروب بود و هوا سرد؛ پنجره هم باز. تمام صورتم یخ کرده، دهنم خشک شده و گردنم هم درد می کرد.
با دو دستم پیشونیم رو ماساژ دادم. خوابی که دیده بودم؛ آشفتم کرده بود. سری تکون دادم و بدنم رو صاف کردم و صدای استخوان هامو به جون خریدم. تک سرفه ای زدم. پاهامو تو بغلم جمع کردم. خمیازه ای کشیدم و سرم رو به قاب فلزی پنجره تکیه دادم. بعد هم، به سیگاری زل زدم که لب پنجره نیمه سوخته افتاده بود.
باد سردی اومد و بیشتر تو خودم جمع شدم. لبه ی سویی شرت الیاس رو به هم نزدیک کردم. ذهنم از صبح بی خودی مشغول بود. چشم بسته، بدون تقویم هم می دونستم امروز چه روزیه. فلاکت چیزی بود که تو زندگی من به راحتی می شد پیداش کرد. زندگی احمقانه ای که یهویی به هم ریخت. همه چیزش تو خالی و پوچ شد.
با انگشت اشاره ام، روی خاک های سطح بیرونی پنجره، آروم خط کشیدم. انگشتم رو برداشتم و آروم یه خط دیگه هم کنارش کشیدم. یازده. کاش یازده ساله بودم. دنیام کوچک بود و خوشحالیام بیشتر. یازده سالگیم رو به یاد نمیارم؛ روزهای سختی بودن؛ پر از در به دری و بحث و دعوا. پر از قسط و چک های وصول نشده. یازده سالگیم رو به یاد نمیارم چون خاطره ای نه از یازده سالگیم دارم، از نه هیچ سال دیگه ای؛ خوشی هام زودگذر و تنها بودن. حتی کوچک ترین عضو خانواده هم، پنج سال از من بزرگ تر بود. هیچ هم صحبتی نداشتم. تمام هیجان های من به نظر اون ها لوس و تکراری بود.
دو بار آروم سرم رو به چارچوب فلزی پنجره ی بی حفاظ کوبیدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از لبه ی پنجره پایین پریدم و سیگار رو با همکاری انگشت اشاره و شستِ دستِ راستم، پرت کردم پایین. پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم و مرتب کردم. هوا رو به تاریکی رفته و اتاق حسابی تاریک شده، مخصوصا وقتی که پرده رو کشیدم، تاریک تر شد. ولی حوصله ی چراغ روشن کردن رو نداشتم.